بمناسبت سالگرد در گذشت روانشاد استاد محمود شهابی (شهاب دانش فرخنده شهابی)

 

بعد از خواندن مقاله دوست بسیار عزیزمان بانو فرشید‎ ‎افشار از آنجا که ایشان یکی از شاگردان ممتاز و برجسته پدر بوده‌اند ‎و‎ همچنین کتابی با عنوان «یاد آن کیمیاگر تنها» به مناسبت‎ ‎سالگرد رحلت پدر عزیزمان مرحوم استاد محمود شهابی نوشته شده است، ما فرزندان ایشان (مسعود‎، ‎فرخنده و منصور) تصمیم گرفتیم مختصری از زندگی ایشان را همراه با مشاهدات شخصی‎ خود با دوستاران ایشان در میان بگذاریم.

‎ هروقت می‌رفت، زود بود

انسانی فرهیخته، استادی ممتاز، فیلسوفی عالی‌مقام و‎ ‎نامدار و پدری مهربان و دوست‌داشتنی، شمعی تابنده که سالیان سال بر خواستاران دانش‎ ‎و حکمت نورافشانی می‌کرد، سی سالی است که خاموش گردیده و هیچ نوشته‌‌ای نمی‌تواند وصف حال‎ ‎او را به‌خوبی یکی از آخرین اشعار خود او توصیف نماید‎.

عمرم اکنون فزون ز هشتاد است

چیزها از گذشته‌ها یاد است

بارها این تن و همه اندام

متبّدل شده‌ست چون ایام

همه اجزای تن شده تجدید

نیست این گفته درخور تردید

آنچه باقی است در همه احوال

وان بود مبدأ همه افعال

آن همان است کش تو «من» خوانی

وان که خود را بدان تو «خود» دانی

آن روان است و نفس پاک از ج‍‍‍‍سم

‎ ‎«روح» و «عقل» است هم مر آن را اسم

‎جسم نبوَد که آیدش تحلیل

نیست صورت که تا شود تبدیل

چون به خود آمدم کنون دانم

وین سخن از زبان جان خوانم

من همانم که بودم و هستم

نی تن و سر، نه پایم و دستم

ز اخشیجان نی‌ام، نه هم خاکم

عرشی‌ام، پاک‌تر ز افلاکم

تابشی ز آفتاب مکنونم

جلوه‌ای از جمال بی چونم

‎ ‎پاک و عریانم از عوارض جسم

به من آموختند آن همه اسم

ذره‌ام، قطره‌ام، نمم از یم

موج یا سایه‌ام؟ نمی‌دانم

آنچه دانم که من نی‌ام از خود

هم به خود نیستم، یقینم شد

هستی از خود نیافتم به یقین

من نپایم به خود، همین و همین

هستی از دیگری رسید به من

هم به او هستمی بدون سخن

پیش از این هیچ بودم و نا بود

بی خبر آمدم چنین به وجود

من نبودم، کنون نباشم هم

این سخن روشن است، نی مبهم

بارالها، کرامتی فرما

بعد از آن هم ز رحمتت بر‎ ‎ما

خودشناسم کن و خدای‌شناس

تا شود «هستی‌»ام بزرگ سپاس

‎ ‍‍‎زندگینامه پدر

زندگی ایشان را از زمانی که به مقام استادی دانشگاه‎ ‎رسیدند، آغاز می‌کنیم. بنا به گفته خودشان در سال ۱۳۱۳ که قانون تأسیس دانشگاه‏‎ ‎تهران از مجلس گذشت و تصویب شد که دانشمندان شاغل در دانشکده‌ها که دارای مقام شامخ‏‎ ‎علمی و ادبی و تحصیلات عالیه در علوم و فلسفه و ادب هستند، پس از نوشتن رساله‌ای و‎ ‎قبول شدن آن در هیأت رسیدگی، به مقام استادی نایل شوند. پدر نیز در یکی از مباحث‎ ‎فلسفه رساله‌ای نوشت و با امتیاز پذیرفته شد.

از سال ۱۳۱۸ پدر برای تدریس در‏‎ ‎دانشکده حقوق تهران دعوت شد و کرسی «قواعد فقه و اصول» که مبنای حقوق مدنی ایران است، ‎به ایشان محول گردید و تا پیش از انقلاب اسلامی یکسره در دوره لیسانس و دکتری ‎دانشکده حقوق تهران دانشگاه تهران و الهیات اشتغال به تدریس و تربیت دانشجویان و‎ ‎دانش‌پژوهان داشت. حقوقدانان و قضات عالیرتبه و وکلا که از سال ۱۳۱۸ به بعد ‎دانشکده حقوق تهران را به پایان رسانده‌اند، افتخار شاگردی ایشان را داشته‌اند. در ‎زمانی که پروفسور رضا ریاست دانشگاه را داشت، ابلاغی به عنوان «استاد ممتاز» به نام‎ ‎ایشان صادر کرد.

پدر پس از سالیان دراز حتی تا اواخر عمرشان هنگامی که یکی از ‎شاگردان قدیمی را می‌دید، نامش را به زبان می‌‌آورد و حتی مشخصات او را به یاد داشت. ‎شاگردان سابق چه در ایران و چه در خارج از کشور در هر مقام کشوری یا لشکری که بودند،‎ ‎در صدد بوسیدن دست پدر برمی‌‌آمدند؛ ولی ایشان مانع می‌شد و در مقابل با کمال فروتنی‎ ‎صورت آنان را می‌بوسید. از پدر شنیده بودیم در سالهایی که در دانشگاه اعتصاب بود و‎ ‎کلاس‌ها تعطیل می‌شد و گاهی برخی از استادان مورد اهانت دانشجویان واقع می‌شدند، مخصوصاً ‎در زمان توده‌ای‌ها و تندروها، هیچ گاه نه خودشان کوچکترین برخورد ناشایستی دیدند‏‎ ‎و نه درسشان تعطیل گردید‎.

‎پدر بسیار ساده زندگی می‌کرد و ساده می‌پوشید و تنها استادی بود که کلاه شاپو‎ ‎به سر می‌گذاشت وکت نمی‌پوشید و همیشه شال گردن و عصایی ‎در دست داشت. پدر در اتاقی که روزهای جمعه و گاهی هم عصر پنج‌شنبه و عیدهای ملی و‎ ‎مذهبی میزبان میهمانانی از کارمند جزء اداره گرفته تا وکیل و وزیر و امرای ارتش‎ ‎بود، به جز هزاران جلد کتاب و صندلی‌های چوبی که دور تا دور چیده شده بودند، تجمل ‎دیگری نداشت. در اواخر حتی تخت‌خوابش را هم به اتاق کتابخانه منتقل کرده بود.

پدر ‎عناوین و القابی چون‎ ‎جناب، دکتر یا حضرت آیت‌الله برایش خوشایند نبود؛ خود‎ را معلم می‌دانست و در اشعارش از تخلص استاد استفاده می‌کرد. برای این نوع‎ ‎عنوان‌های بی‌مورد همیشه این شعر حافظ را می‌خواند:

‎در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است

خود‎ ‎را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد

پیشنهاد شغل‌های مختلف

بارها از طرف حکومت وقت کارهایی از قبیل وزارت ‎آموزش و پرورش به ایشان پیشنهاد شد. یکی از پیشنهادها تصور می‌کنیم که زمان دولت ملی‎ ‎دکتر محمد مصدق بود. پدر از پذیرفتن عذر خواست و پاسخ داد کاری که از من ساخته‎ ‎است، درس دادن و کتاب نوشتن است. همین‌طور شاید دو سه بار از طریق حکومت دعوت به‏ سناتوری شد که آن را هم نپذیرفت. در اواخر حکومت سابق نامه‌های متعددی از ‎طرف وزارت دربار ارسال شده بود که می‌خواستند خلأ «انجمن فلسفه» را با حضور ایشان پر ‎کنند. مخصوصاً فرح پهلوی چون از سجایای اخلاقی ایشان شنیده بود، با وساطت دکتر‎ ‎نصر و مرحوم عموی بزرگوارمان دکتر علی‌اکبر شهابی، مصر بود و عاقبت ایشان عضویت افتخاری ‎آن انجمن را پذیرفت. پدر چندین دوره در شورای دانشگاه نمایندگی و در شورای ‎عالی فرهنگ عضویت داشت. مدتی بنا به خواهش دکتر هدایتی ـ وزیر دادگستری وقت ـ که‎ ‎از دوستان ایشان بود، حاکم تجدیدنظر محاکم شرعی بودند که به واسطه گرفتاری‌های زیاد‎ ‎علمی از آن استعفا کردند‎.

پدر دارای آثار متعددی بود که به زبانهای فارسی، عربی و انگلیسی نوشته شده است. آنچه ما می‌دانیم، «مذهب شیعه» قسمتی از کتاب

‌Islam The Straight Path اکنون در بعضی از دانشگاه‌های دنیا تدریس می‌شود.

احترام به مقام زن

پدر برای بانوان احترام خاصی قائل بود. روزی بنا ‎به گفته یکی از شاگردان، دخترشان در سرکلاس درس دکتری حقوق پدر می‌فرمایند که: «زن و‎ ‎مرد نمی‌توانند مساوی باشند»، بانوان کلاس فریاد می‌زنند: «استاد، بالاخره دست خود را رو ‎کردید! شما هم ما را با مردان مساوی نمی‌دانید.» فرمود: «صبر داشته باشید؛ من‏‎ ‎هنوز جمله خودم را تمام نکرده‌ام، بانوان تاج سر ما مردان هستند. چگونه می‌توانید‎ ‎به عنوان مادر ما و مادر فرزندان ما با ما مساوی باشید؟!»

از مادران صحبت شد، لازم است از همسر ایشان که مادر‎ ‎ما هستند، نیز نامی ببریم‎. ‎مادرمان دختر دکتر ابوالحسن‌خان معتمدالاطبا بود‎. ‎خاندان او از تجار خوشنام، دانش‌پرور و فریادرس مردم بودند. مادر جزو اولین گروه زنان‎ ‎بود که به دبیرستان می‌رفتند و زبان فرانسه را هم می‌دانست، تحصیلات بالایی داشت‎. ‎

وقتی پدر به خواستگاری می‌رود، خانواده او که تهرانی بودند، پدر را که شهرستانی‎ ‎بود و نشناخته بودندش، قبول نمی‌کنند. بنا به گفته مادر روزی در خیابان در ‎پشت شیشه یک کتابفروشی کتاب «رهبر خرد» پدر را می‌بیند و با خود می‌گوید اگر این‎ مرد توانسته خرد را رهبری کند، حتماً رهبر خوبی برای من و فرزندان آینده من خواهد ‎بود. مادر دارای شخصیت بسیار قوی بود و در زمان مرحوم پدرشان هنوز نام خانوادگی مرسوم نبود، ‎بعداً که اقوامش اسم «ستوده تهرانی» را انتخاب کردند، مادر برای خود نام «‎سدیدی» را برگزید که به قول خودش معنی محکم می‌دهد. بعد‎ ‎از ازدواج با پدر ایشان متمایل شد که تحصیلات مذهبی خود را ارتقا دهد و کتابی هم‎ ‎به نام «خودشناسی برای خداشناسی» نوشتند و به چاپ رسید‎.

‎علاقه به وطن

پدر به وطن خود ایران عاشقانه مهر می‌ورزید و همیشه‎ ‎این گفته پیغمبر اسلام حضرت محمد را به ما یادآور می‌شد «حب الوطن من الایمان» پدر ‎می‌فرمود اگر وطن نداشته باشیم، دین خود را هم به راحتی نمی‌توانیم داشته باشیم‎.

‎ما نمی‌دانیم که جمله «حمل جسد حرام است» را‎ ‎مرحوم دکتر آذریان ـ وکیل بازماندگان ـ از کجا آورده‌اند؛ به هر حال قول پدر نیست و حقیقت ندارد؛ لذا قسمتی از وصیتنامه ایشان را که به این موضوع مربوط‎ ‎می‌شود، در اینجا متذکر می‌شویم: «خیلی بر من ناگوار است که بعد از مرگ خویش هم باز ‎زحمتی برای منصور عزیز تولید کنم، لیکن دلم می‌خواهد اگر در این دیار مرگ را دیدار کنم،‎ ‎با اینکه از نظر دینی و علمی بعد از مرگ در هر جا لاشه انسان باشد فرقی ندارد، ولی ‎برای حفظ حیثیت بازماندگان می‌خواهم در قبرستان مسلمین باشم. در پاریس یقیناً مسلمین ‎قبرستان دارند. اگر زیاد زحمت نباشد، جنازه به پاریس برده و در آنجا دفن شود. به هر حال‎ ‎این قسمت وصیت نیست که از جنبه ‌دینی حکم باشد و وجوب بیاورد، بلکه میل و دلخواهی‎ ‎است که به اعتبار حیثیت شما‌ها در نظرم آمده است‎.»

شکر لله که به عشق تو سرافراز شدیم

عشق‎ ‎سوزان تو را درخور و دمساز شدیم

خام اگر پخته شد و سوخت به فرجام ز عشق‎

‎پختگی بود که ما سوخته ز آغاز شدیم

عشق ار اعجاز کند زنده یقین عظم رمیم‎

جاودان زنده چو «استاد» ز اعجاز شدیم

بازدیدها: 34

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *