۲۶ دي ۵۷ به زبان ساده مجيد تفرشي

عادت شده كه همه ساله در آستانه سالگرد ۲۶ دي ۱۳۵۷ و خروج محمدرضا شاه پهلوي از ايران، يادكرد و مروري كلي بر اين حادثه تاريخ‌ساز شده و عمدتا وقايع آن روز خاص و بعضا تبعات آن، صورت مي‌گيرد. ولي كمتر پيش آمده تحولاتي كه منجر به اين رخداد سرنوشت‌ساز شد، مورد بررسي دقيق و كاربردي قرار گيرد. اكنون در چهل و يكمين سالگرد ۲۶ دي، سعي مي‌كنم مروري كوتاه بر اين پيش‌زمينه‌هاي اين «شكست شاهانه» داشته باشم. در فاصله سال‌هاي ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲، ايران كشوري متوسط از نظر ثروت و قدرت سياسي بود. تحولات مختلف سال‌هاي ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۳، جامعه ديني منتقد حكومت را به مخالف و به تدريج به دشمن تبديل كرد. تحولاتي چون درگذشت آيت‌الله العظمي حسين بروجردي به عنوان مرجع معتدل و بلامنازع جهان تشيع، تصويب و اجراي اصلاحات ارضي و انقلاب سفيد، تصويب لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي، حادثه خونين ۱۵ خرداد، دستگيري آيت‌الله العظمي روح‌الله خميني، تصويب لايحه مصونيت قضايي نظاميان امريكايي در ايران و تبعيد امام خميني از ايران، موجب شد تا اكثريت جامعه ديني يا از همدلي با حكومت دست كشيده يا به تدريج قلبا و عملا به جناح مخالفان آن پيوسته و به تدريج و همگام با بي‌اعتنايي حكومت به خواسته‌هاي آنان، نظرات جامعه ديني، از رهبران گرفته تا پيروان، مرحله به مرحله، نسبت به حكومت تند و تندتر شده و از انتقاد به رسيدن به راهكار و مطالبه سرنگوني و براندازي بدون چون و چرا تبديل شود. از سوي ديگر، در فاصله سال‌هاي ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۳، چند حادثه منطقه‌اي و بين‌المللي بر روند تحولات داخلي و سرنوشت سلطنت در ايران تاثير مستقيم گذاشت. تصميم بريتانيا درباره خروج نظامي از خليج فارس و تاسيس دولت‌هاي جديد عربي تحت‌الحمايه سابق لندن، صرف‌نظر حكومت ايران از مطالبات بحق تاريخي درباره مالكيت بحرين و اعلام استقلال آن منطقه، بازپس گرفتن جزاير سه‌گانه اشغالي ابوموسي و تنب بزرگ و كوچك توسط ايران از بريتانيا پس از ۶۸ سال اشغال نظامي و متعاقب آن تاسيس دولت امارات متحده عربي، جنگ دوم اعراب و اسراييل، تحريم نفتي غرب توسط كشورهاي عربي و نهايتا افزايش سه تا چهار برابري بهاي جهاني نفت خام.

مجموع اين حوادث و ديگر تحولات داخلي، موجب شد كه در يك فاصله كوتاه تقريبا دو ساله از پاييز ۱۳۵۰ تا اواخر ۱۳۵۲، ايران به سرعت به قدرت نخست نظامي و سياسي خليج فارس و يكي از قدرت‌هاي اصلي اقتصادي و انرژي حاورميانه تبديل شده و طبيعتا پادشاه ايران نيز خود را در جايگاهي كاملا مستحكم، دست‌نيافتني، بلامنازع و بي‌نياز از خرد جمعي احساس كند. نه تنها بي‌نياز از نظرات مخالفان كه حتي بي‌نياز از نظرات مشفقان منتقد دلسوز كاملا حامي و در اردوگاه خود. در همين اوان دهه ۱۳۵۰ شمسي، اوج‌گيري حركت‌هاي خشونت‌بار مسلحانه چپ ماركسيستي يا مسلمان داراي رگه‌هاي ايدئولوژيكي ماركسيستي، ضمن آنكه نگراني‌هاي جدي براي ثبات حكومت شاه مطرح كرد، در ضمن بهانه مناسبي بود براي نشنيدن و ناديده گرفتن انتقادات و نارضايتي‌هاي مسالمت‌آميز و غيرتخريبي كه بدون اصرار به سرنگوني حكومت، خواهان شنيده شدن صداي خود و توجه به مطالبات‌شان بودند. در همين دهه، رفتار متقابل شاه با حكومت‌هاي غربي حامي خود نيز دچار يك دگرديسي تدريجي شد و به حالت عشق و نفرت درآمد. ثروت ناگهاني و قدرت فزاينده نظامي، به همراه اقتدارگرايي سياسي داخلي به شاه اين مجال را داد كه تلاش كند تا حكومت خود را از موضع كلاسيك متحد كوچك منطقه‌اي غرب خارج كرده و بي‌اعتنا به سازوكارهاي فرهنگي و سياسي داخلي اين آرزومندي و بلندپروازي، به يك بازيگر بزرگ تصميم‌گيرنده در جهان تبديل شود. متحدان غربي حكومت ايران از يك سو به درستي به اهميت راهبردي و ژئوپلتيكي ايران در جهات مختلف واقف بودند و از سوي ديگر چه بر اساس منافع خود و چه بر اساس تجربيات تاريخي، نگران ناكارآمدي حكومت خودمحور و خودكامه شاه، برخلاف ظاهر مقتدر و خلل‌ناپذير آن بودند. البته در اين دوره، بيشتر تحليلگران غربي، همانند خود شاه، دشمن و خطر اصلي حكومت شاه را جنبش مسلحانه چپ مي‌دانستند و درك دقيق و عميقي از اهميت و خطر جنبش رو به رشد راديكال غيرمسلح مذهبي و رهبري آن نداشتند. علاوه بر اين غفلت مهم، حجم عظيم همكاري‌هاي اقتصادي و نظامي با ايران، آنچنان براي امريكا و اروپا تاثيرگذار بود كه هم تلاش شاه براي تغيير رابطه نامتوازن با غرب و هم حركت‌هاي اعتراضي مخالفان، ناديده گرفته شده و ضمن وجود اختلافات مختلف بين سياست‌هاي ايران و غرب، تا يك سال قبل از سقوط سلطنت، بر اقتدار و ثبات نظام سلطنتي و حاميان آن، تاكيد كرده و حداكثر بر محدود كردن روند رو به رشد اقتدار شخص شاه توصيه كنند. البته در پنج سال پاياني حكومت پهلوي، چه در داخل حكومت و چه بين متحدان خارجي، تلاش‌هاي بسياري شد تا به شاه هشدار داده شود موقعيت كنوني ظاهرا مطلوب و آرماني ثروت و قدرت در ايران، لزوما در ميان‌مدت و درازمدت به همين وضع نخواهد ماند و نيازمند تحولات جدي در جهت توسعه سياسي و اجازه فعاليت به نهادهاي مستقل مدني جدي در كشور است.

كارشناسان برجسته‌اي چون منوچهر آگاه، مهدي سميعي، علي‌نقي عاليخاني و خداداد فرمانفرماييان در تلاش بودند كه در لفافه و زباني ملايم كه موجب تكدر خاطر ذات اقدس ملوكانه نشود، به شاه نشان دهند كه روند ظاهرا شكوهمند امروز، هزينه‌كرد بي‌حد و مرز، نبود يا ضعف نهادهاي پاسخگو و مسووليت‌پذير شفاف محاسباتي- نظارتي، دير يا زود كار مملكت و سلطنت را با اين شيوه مديريتي اقتصادي و سياسي به قهقرا خواهد برد و در اين شرايط فاقد نگاه راهبردي، مطالبات اقتصادي مردم به تدريج تبديل به مطالبات سياسي تند و راديكال خواهد شد. شاه در مقابل، بي‌اعتنا به اين نظرات منتقدان مشفق عاقبت‌انديش، دلخوش به شرايطي كه دوران نخست‌وزيري اميرعباس هويدا برايش پيش آورده بود، به انبوه مشاوران و اتاق‌هاي فكر اطراف خود متكي بود. مشاوراني عمدتا تحصيلكرده و نخبه كه به خوبي واقف بودند كه بايد در نتايج مطالعات و پيشنهادهاي خود مواضع و انديشه‌هاي شخص اول مملكت را تاييد و توجيه كرده و آنها را در چارچوب‌هاي مقبول علمي و قابل ارايه محترمانه بگنجانند. در اين مسير به تدريج همانند دوران سلطنت رضا‌شاه، كم‌كم نيروهاي كيفي مشفق و خيرخواه ملك، ملت و پادشاه كه عامل استحكام واقعي حكومت در دوران نخست قدرت بودند، در دوران پاياني سلطنت هر دو، به تدريج اين افراد استخوان‌دار صريح داراي پرنسيپ علمي، سياسي و اجرايي نگران منافع ملي و مصالح راهبردي نظام، جاي خود را به متملقان مصلحت‌جويي دادند كه سه وظيفه اصلي‌شان: توجيه وضع موجود، تاييد منويات ملوكانه و نهايتا حفظ آرامش اعلي‌حضرت و ممانعت از تكدر خاطر ايشان بود.

در اين معركه نگراني‌هاي منتقدان دلسوز، شاه در اين انديشه بود كه حسودان، رقبا، بدخواهان و دشمنان داخلي از موفقيت‌هاي او ناراحتند و در داخل هم عده‌اي با نق زدن‌هاي بي‌حاصل و مدام، مانع پيشرفت آمال و اهداف شاهانه هستند. در اين شرايط، او با ظاهر پذيرش نظرات منتقدان داخلي، عملا برخلاف نظرات آنان رفتار كرد و با تعطيلي شماري از نشريان تقريبا مستقل، انحلال معدود احزاب سياسي آزاد و تاسيس حزب رستاخيز ملت ايران در اسفند ۱۳۵۳ و اجباري كردن عضويت در آن، عملا مهم‌ترين بخت مهم براي ايجاد وفاق و آشتي عمومي و احيانا بيمه كردن سلطنت خود را از دست داد. در اين مدت تقريبا چهار سال تا انقلاب بود كه برخلاف ظاهر مستحكم و شكست‌ناپذير حكومت پهلوي، طي دو مرحله دو ساله نخست نامحسوس و سپس كاملا آشكار و فزاينده، شكست شاهانه رقم خورد. تصور شاه اين بود كه اوضاع خوب است و همه مردم با او هستند و در داخل يك حزب واحد و در راستاي منويات او، همه خودي‌ها مي‌توانند ابراز نظر كنند. اوج اين نگاه در جريان انتخابات مجلس ۲۴ رقم خورد. آزادترين انتخابات بعد از ۱۳۳۲، ولي در محدوده خودي‌هاي عضو حزب رستاخيز. در اين اقدام، شاه تصور مي‌كرد كه اگر نامزدها و منتخبان پس از خروج از صافي حكومت و حزب واحد، به مجلس راه يابند، مي‌توانند به عنوان سياستمداران مقتدر كارآمد به او و ايران خدمت كنند. تجربه ناكارآمدي مجلس ۲۴ و پشت كردن اغلب نمايندگان او به شاه در آستانه انقلاب، نمايشگر نادرستي توهم شاه در اين مورد بود. بسياري از نزديكان حكومت شاه، از جمله داريوش همايون، بر اين باور بودند كه شاه به تدريج به اين باور رسيده بود كه هيچ‌كس نمي‌تواند بيش از شخص او ايران‌دوست باشد و اساسا چنين حقي براي هيچ‌كس متصور نيست؛ به بيان ديگر همايون، شاه عاشق ايران بود، ولي از ايرانيان خوشش نمي‌آمد و شأن خود را والاتر از سلطنت در ايران مي‌دانست. در واقع در نگاه شاه، او به معناي ايران بود و منافع ملي و مصالح مردم، بدون شخص او و حكومتش اساسا بي‌معنا بود. طبيعي است كه اين نقطه‌نظر، يك‌شبه به دست نيامده بود و نتيجه فرآيندي بود كه اصرار داشت نشان دهد كه پادشاه از همه امور ريز و درشت كشور آگاه است و هيچ كارشناسي نه دانش او را دارد و نه دغدغه خدمت به ايران را.

خصلت شاهانه در اين دوران پاياني سلطنت بر اين مدار استوار بود كه در همه موارد جزيي و كلي مسائل ايران دخالت كرده و خود را كارشناس عالم و باتجربه همه امور مي‌دانست و ضمنا در صورت بروز مشكلات و دردسر برنامه‌ريزي و اجرايي، با استناد به قانون اساسي خود را از همه مسووليت‌ها مبرا نشان داده و با روش ناكارآمد و خطرناك تهديد، تحقير و توهين به كارگزاران خرد و كلان حكومت و انداختن همه مشكلات به دوش مقامات دولتي، موقعيت خود را در مقام داناي كل، فرمانده خطاناپذير و تنها دلسوز واقعي كشور ابقا و تحكيم كند. اين روش در ابتدا و در كوتاه‌مدت روشي كارآمد بود، ولي در ميان‌مدت ناكارآمدي خود را با رشد شتابان محو تدريجي حس تعلق و حس وفاداري مقامات نشان داد. در اين شرايط چند دسته از مقامات به تدريج و به خصوص در دو سال پاياني از حكومت و پادشاه جدايي گرفتند. آنان كه واقعا سالم و مشفق و نگران بودند، آنان كه به دنبال منافع نامشروع مادي خود بودند، آنان كه تصميم گرفتند ناكارآمدي خود را پشت پرده مصنوعي انتقاد از وضع موجود پنهان كنند و آناني كه سكوت و حسرت را پيشه كردند و آناني كه به اين نتيجه رسيدند كه با اين سازوكار موجود، شاه و نظام سلطنتي او نه قابل دفاع هستند و نه پابرجا خواهند ماند. ولي شاه كماكان متكي به تاييدها و تشويقات عناصر سياسي، اقتصادي و نظامي بود كه يا صادقانه يا فرصت‌طلبانه همچنان تصور مي‌كردند كه اوضاع كاملا عادي، آرام، تحت كنترل و غيرقابل تغيير است. با اين همه، در شرايطي كه در تصميم‌گيري‌هاي كلان، شاه فقط معدود افرادي را محرم واقعي مي‌دانست، مدام از تعداد خادمان صادق كاسته مي‌شد. با مرگ منوچهر اقبال و اميراسدالله علم و انزوا و قهر تدريجي حسين فردوست، عدد باقي‌ماندگان مشاوران حامي صادق واقعا جان نثار شاه هم به صفر نزديك شد. هرچند كه شاه در اواخر دوران محترمانه قدرت هر سه اين افراد، با بي‌احترامي آنان را به قهر و انزوا كشانده بود. اين شرايط با حمايت تقريبا مطلق متحدان خارجي خوب پيش مي‌رفت، ولي دو عنصر تاثيرگذار روند تغيير اوضاع را تسريع بخشيد. امام خميني و طيف راديكال غيرمسلح مذهبي كه تا اوايل سال ۱۳۵۶ شاه و متحدانش تقريبا خطري از بابت او احساس نمي‌كردند، به سرعت به عنوان اپوزيسيون اصلي و بلامنازع حكومت تثبيت شد. از سوي ديگر، تقريبا از همان زمان، با بروز مشكلات جدي مالي و وقفه وارد شدن به چرخه فزاينده درآمدهاي نفتي كشور، وعده‌ها، برنامه‌ها و افتخارات شاه در جهت بهبود وضع ملك و ملت، به عامل اصلي اعتراض، مطالبه و دشمني با حكومت تبديل شد. در اين شرايط هم خلأ اپوزيسيون مقتدر رفع شده بود و هم كشتي توسعه اقتصادي بي‌اعتنا به مشاركت و رضايت سياسي و فرهنگي مردم به گل نشسته بود. در اين شرايط، از اواخر تابستان ۱۳۵۷ و شكست پياپي راهكارهاي جمشيد آموزگار، جعفر شريف امامي، مردم به باوري رسيده بودند كه شاه و حكومتش قابل اصلاح و قابل سازش نيستند. از متملقان حكومتي كاري برنمي‌آمد، فرصت‌طلبان فاسد به فكر منافع خودشان بودند يا با فرصت‌طلبي خود جزو منتقدان شدند و دير يا زود گريختند و منتقدان از درون حكومت رانده شده نيز يا حرمت نگاه داشته و سكوت كردند يا آنان نيز به صف منتقدان پيوستند. البته عده‌اي هم بودند كه نااميدانه قصد نجات شاه را داشتند، ولي نيك مي‌دانستند كه همه تلاش‌هاي شاه براي آرام كردن و كنترل اوضاع يا كم است يا ديرهنگام. در اين شرايط، اكثريت خاموش، نگران و منتقد آرام، كم‌كم به اين نتيجه رسيدند كه منشأ هم مشكلات شخص شاه و حكومتش هستند. هيچ كاري به جز سرنگوني او به مصلحت كشور نيست و هر شرايط و هر حكومتي به جاي شاه و سلطنت به قدرت برسد، بهتر از وضع موجود است. در اين شرايط، مردم سال‌ها تحقير و ناديده گرفته شده، جنبه‌هاي مثبت عملكرد حكومت را نمي‌ديدند و تنها كوتاهي‌ها و بدي‌ها را مي‌ديدند. در همان زمان و بعدها، شاه و ديگران از اين رفتار مردم به بدي ياد كردند، در حالي كه چنين رفتاري براي توده‌هاي ناديده گرفته، در زمانه بحران و استيصال و هيجان، واكنشي قابل درك است. مخالفان انقلاب اصرار داشته و دارند كه كل اين حركت عظيم را به توطئه‌هاي داخلي و خارجي منتسب كنند. ولي واقعيت اين است كه در همه حركت‌هاي عظيم مردمي، در كنار معترضان واقعي، شورشگران، تخريب‌چي‌ها و وابستگان به بيگانگان حضور و مشاركت دارند، ولي اكثريت را نمي‌توان به خاطر اين عده ناديده گرفت و به فرض جدي بودن ناخالصي در اعتراضات، باز بخش مهمي از اين عارضه به عهده شخص شاه و حكومتش بود. تا ۱۳ آبان ۱۳۵۷، متحدان امريكايي و اروپايي شاه براي تحكيم حكومت او و نجاتش از بحران پيش‌آمده كوشا بودند، ولي وقتي پيشنهادهاي موكد آنان و ديگر مشاوران داخلي به شاه براي نخست‌وزيري يك نظامي مقتدر مانند غلامعلي اويسي با بي‌اعتنايي مواجه و تبديل به دولت ناكارآمد و بي‌مصرف غلامرضا ازهاري شد و شاه نيز مصمم به خروج از كشور شد، عملا بحث مماشات و سكوت در برابر اپوزيسيون مقتدر مخالف كمونيسم و اتحاد شوروي جدي‌تر شد. انتخاب شاپور بختيار به نخست‌وزيري هم كه با اعمال فشار لابي بريتانيايي و برخي اطرافيان داخلي شاه و برخلاف ميل شاه صورت گرفت نيز قادر به كنترل اوضاع نشد. بختيار حتي از حمايت واقعي شخص شاه و حتي رهبري جبهه ملي و ديگر جناح‌هاي ناسيوناليست نيز برخوردار نبود و باوجود اعلام حمايت امريكا و بريتانيا كاري از پيش نبرد و او نيز نتوانست موج انقلاب و سقوط سلطنت را متوقف كند. در يك دوره طولاني و به خصوص در دهه پاياني، حكومت شاه تلاش داشت تا مردم را نسبت به مسائل ملي، نادان و كر و كور تربيت كرده تا فقط جنبه‌هاي مثبت عملكرد حكومت او را ببينند و تاييد كنند. ولي اين روش به تدريج و در سال‌هاي پاياني كاركرد خود را از دست داد و به جاي مردم، شاه و حكومت او به عارضه ناداني، نابينايي و ناشنوايي مبدل شدند. ۲۶ دي ۱۳۵۷، اگرچه به‌طور نمادين روز خروج هميشگي محمد رضا شاه از ايران است، ولي اين خروج و تغيير شرايط از سال‌ها قبل آغاز شده بود. ديگران عوامل منجر به اين سقوط را ديده بودند، ولي خود او دير شنيد و ديد.

بازدیدها: 16

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *