دعایی و طنزهایی از این نوع ،نوشته همشهری عزیزمان آقای جلال رفیع
اجازه می خواهم که در نخستین سالگرد پرواز شادروان دعایی، چند خاطره را یادآوری کنم:
۱–سال ۷۶ بود. صد روز از عمر ریاست جمهوری آقای خاتمی می گذشت. مهندس ابوالقاسم خوشرو از طرف گروه مشورتیِ ده پانزده نفره ی رئیس جمهوری و همچنین از طرف خود ایشان پیام آورد که آقای خاتمی می خواهد گزارش صد روزه به مردم بدهد و همه با الاتفاق رای داده اند که در نخستین مصاحبه داخلیِ مطبوعاتی و تلویزیونیِ رئیس جمهور جدید، شما مصاحبه کننده باشی.
من به دلایلی این پیشنهاد و دعوت را نپذیرفتم و روزنامه نگاران دیگری(شمس الواعظین، مهدی نصیری، عباس عبدی، و چند تن دیگر) را معرفی کردم. آقای خوشرو اصرار کرد. آقای دعایی هم اصرار کرد که بپذیرم. و من بنا به همان دلایلی که در ذهنم بود، نپذیرفتم. خوشرو نا امید شده بود، ولی به صحبتش ادامه می داد. من و او سرگرم بحث و فحص بودیم. آفتاب داشت غروب می کرد. و به زمان اذان به افق تهران داشتیم نزدیک می شدیم. آن موقع هنوز روزنامه اطلاعات در خیابان خیام بود. و به ساختمان نوساز در خیابان میرداماد نیامده بودیم. آقای خوشرو با همه ی خوشرو و خوشخو بودنش، با منطق و استدلال نتوانسته بود مرا قانع کند. ناگهان در وسط بحث و فحص، آقای دعایی که بیرون رفته بود دوباره وارد اتاق شد. اتاق کار مرحوم عباس مسعودی. اما این بار ، هیات و هیبت آقای دعایی، دگرگون شده بود و شکل و شمایل تازه اش موجب شگفتیِ ما دونفر شد. عبا و عمامه را کنار گذاشته بود و فقط با قبا آمد. پای کوبان و سماع کنان! البته “نرم و آهسته”. “مبادا که تَرک بردارد، چینی نازک تنهاییِ من”. به هرحال با قبای چرخان به اتاق وارد شده بود.
رشک بَرم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده ای
در یک دست، کاسه دوغ را که در آن تکّه های نان جو غوطه ور بود، بر فراز کتف و حتی فراتر از سر، بالا گرفته بود. و دست دیگر را به حالتی که انگار آهنگ شادی آوری از شجریان را می شنود، در هوا می چرخاند. در این حالت خطاب به من گفت:
ببین! من نمی خواستم بگویم، اما امروز روزه داشتم و اکنون می خواهم (به قول همشهری مان باستانی پاریزی) با “نان جو و دوغ گو” که ضرر و زیانش برای بیماری قندم کمتر باشد، افطار کنم. و البته گفته اند: لِلصّائِمِ فَرحَتان، فَرحَه[فَرحَتُن] عِندَ افطارِهِ و فَرحَه عند لِقاءِ رَبّه. برای روزه دار دو شادی است، یکی شادیِ هنگام افطار و دیگری شادیِ هنگام دیدار پروردگار. و ادامه داد: حالا با دهان روزه و با زبان خشکیده و به قصد قربت(!) با همین هیات، چندان به حرکات موزون(!) ادامه می دهم تا تو بر سر مهر آیی و رو به آقای خوشرو و در واقع رو به کاکای یزدیِ ما سیّدِ خاتمی، “بله” را بگویی و مصاحبه کردن با رئیس جمهوری را بپذیری. چندان به سماع می پردازم تا اعلام موافقت کنی. اگر رقص من با قبا و دهان روزه دار و کاسه بر سرِ دست، دارای مختصری خلاف شرع هم باشد، گناه صغیره و کبیره اش بر گردن تو است که ناز می کنی!
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزو است
آقای دعایی همچنان می گفت و می چرخید. دست راستِ آزادش به نحوی گلچرخ می زد و دست چپِ کاسه به دستش به نحوی دیگر. و بدن، هم حرکت وضعی داشت و هم حرکت انتقالی! چنان که گویی هماهنگ با گردش کره زمین می گردد.و گاهی نیز هماهنگ با الکترون های اتم!
من و خوشرو تحت تاثیر قرار گرفته بودیم و می خندیدیم ، و از جا برخاسته خطاب به ایشان اصرار می کردیم که بنشینید و افطار کنید. گناه تداوم تشنگی و گرسنگیِ روزه دار را به گردن ما نیندازید. من بلاتشبیه و بلانسبت به یاد صلاح الدین زرکوب افتاده بودم و رقص مولوی در بازار زرگران قونیّه. هرچند نه من صلاح الدین زرکوب بودم و نه او مولانا، اما به ناچار در دامنش آویختم و گفتم دستم به دامن قبای تان، قبای دایره زن و چرخنده تان. بنشینید و با “نان جو و دوغ گوِ” باستانی پاریزی هرچه زودتر افطار کنید. شما که شاطر عباس صبوحی نیستید که می گفت:
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطارِ رطب در رمضان مستحب است
سرانجام گفتم: ” با اجازه بزرگتر ها، بله”! و آنگاه آقای دعایی آرام گرفت و نشست و ما را هم دعوت کرد که به شکرانه ی این مراسم(!) در “نان جو و دوغ گو”ش شریک شویم و به جبهه مشارکت بپیوندیم!
طرح و شرح این موضوع را که دلایلم برای نپذیرفتن چه بود و بعد که مهندس خوشرو (صبح فردای آن روز) مرا از درِ خانه ام به ساختمان ریاست جمهوری بُرد، چه شد و چه اتفاقاتی افتاد و انعکاس این رخداد(مصاحبه با رئیس جمهور) در رسانه ها و در میان مردمانِ رای دهنده به خاتمیِ سال ۷۶ چه بود، بماند برای روزی و روزگاری دیگر.
اما خواستم بگویم که شادروان دعایی از سایر هم صنف ها و هم لباس هایش متمایز بود و حالاتش بیشتر به “عارفان و درویشان ملامتیّه” می مانست. او بود که مرا قانع به قبولی مصاحبه کرد، و شیوه هایی هم که برای اقناع به کار می گرفت، بسیار متنوّع بود.
۲–این تنوع شیوه ها مرا به یاد ماجرایی دیگر انداخت. روزی در اوایل دهه هفتاد، سفیر یکی از کشورها همراه با مشاور مطبوعاتی اش و مترجم ایرانی اش برای دیدن موسسه فرهنگی و انتشاراتی اطلاعات وارد ساختمان روزنامه در خیابان خیام شد و در اتاق مرحوم مسعودی با آقای دعایی به گفتگو نشست. به گمانم آقایان سید عطاء الله مهاجرانی و سید احمدسام هم حضور داشتند. سفیر، پیپش را روشن کرد و از آقای دعایی پرسید که اهل پیپ کشیدن هست؟ دعایی گفت بله من هم پی پی هستم! سفیر دوباره پرسید پیپ را دوست دارید؟ ایشان پاسخ داد که دوست ندارم ولی گاهی می کشم. ما که از همه می کشیم چرا پیپ را نکشیم؟
چو می توان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جورِ “پیپ” کشم؟!
سفیر گفت چه نوع توتون با چه مارکی را دوست دارید تا برای شما هدیه بفرستم؟ ایشان بلافاصله در پاسخ گفت فقط دو مارک را دوست دارم و لا غیر. سفیر، شوق زده(!) گفت: چه خوب! چیست آن دو مارک؟ و با قلمش می خواست یادداشت کند. آقای دعایی گفت: یکی “کاپیتان بلک” ، و دیگری “هر چه پیش آمد”!
سفیر خندید و از حاضرجوابی و طنز گویی دعایی اظهار خوشحالی کرد. در این لحظه آقای دعایی برخاست و دیسِ میوه را برداشت و جلوی سفیر گرفت ، و به جای “بفرمایید”، ناگهان صدایی را تکرارکنان خطاب به سفیر تقلید کرد که قدیمی ها هنگام آب دادن یا غذا دادن به اسب و آهو(!) تکرار می کردند. سفیر به مترجمش نگاه می کرد و با نگاهش راه نمایی می خواست. مترجم که با زحمت جلوی خنده ی رحمت را گرفته بود، دستپاچه شد و از من پرسید که چه کار کنم و چه بگویم؟ فوراً گفتم: بگو ایرانی ها وقتی با کسی خیلی صمیمی باشند، با چنین صوت و صدایی به او تعارف می کنند. او هم عیناً ترجمه کرد. سفیر بسیار خوشحال شد(!) و تشکر کرد که یک مقام مسئول مطبوعاتی با او تا این حد صمیمیت نشان می دهد!
قضیه به خیر گذشت، ولی به خیر نگذشت. چون دقایقی بعد، من با خودم اندیشیدم که نکند فردا و فردا ها جناب سفیر دیداری با رئیس جمهور ایران(هاشمی رفسنجانی) داشته باشد و به قصد توسعه و تحکیم روابط کشورش با ایران همین سبک و سیاقِ “تعارف صوتی” را عیناً تقلید کند، به خیال این که صمیمیت های میان دو کشور افزون خواهد شد. و آنگاه رئیس جمهور ایران جلسه را به اعتراض ترک کند و روابط دو کشور تیره شود و شب در برنامه اخبار تلویزیون بشنویم که بار دیگر دست استکبار جهانی از آستین فلان سفیر در آمد و علیهذا به دلیل توهین یک بیگانه ی توطئه گر به رئیس جمهور ایران، این سفیر سفیه به همراه چند همراه(!) از ایران اخراج شدند. و به دنبال این واقعه ، سفارتین دو کشور تعطیل شود!
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی می نمود
بنا بر این به مترجم گفتم لطفا شما به جناب سفیر بگویید که این ابراز صمیمیت(!) در همه جا جواب نمی دهد و کاربُرد و کارکردش یکسان نیست، حتی ممکن است در جلسات مهم و ملاقات های رسمی و سیاسی معنای معکوس و منفی داشته باشد. زیرا سابقه ی صمیمیت(!) باید خیلی زیاد و طولانی و غلیظ باشد تا بتوان از این صوت و صدای صمیمانه استفاده کرد.
مترجم عیناً مراتب را در همان جلسه به اطلاع عالیجناب سفیر رساند و ایشان نیز با دقت گوش داد و سپس به صورت مکرر نسبت به این توضیح ابراز تشکر کرد. من از چندبار تشکر کردنش فهمیدم که حدس و گمان و پیش بینی من درست بوده و او می خواسته در دیدار با مقامات کشورِ ما عیناً همین میزان از صمیمیت صوتی(!) را به خیال تحکیم و توسعه ی روابط طرفین به کار گیرد و حالا با توضیحات اضافه ی ما فهمیده که نه، این تو بمیری از آن تو بمیری هایی که فکر می کرده است نیست!
البته برای کسانی که ممکن است تصور کنند همه ی صحبت های میزبان و میهمان همین بوده و بس، باید بگویم که خیر، آن روز در باره مسایل و موضوعات گوناگون مطبوعاتی و رسانه ای و فرهنگی و تاریخی و سیاسی و روابط اقتصادی دو کشور صحبت شد و در باب تفاوت ها و اشتراکات نیز سخن های بسیار به میان آمد. سخن هایی که در این دیدارها معمول است. البته توضیح آن در اینجا، هم موجب اطاله کلام می شود، هم شاید توضیح واضحات باشد، و هم شرح و بسطش چه بسا بی مناسبت با این یادداشت و با موضوعِ سالگرد.
۳–به عنوان نمونه ای دیگر، یادآوری می کنم آمدن مدیر دفتر “خاویر پرز دکوئیار” دبیر کل سازمان ملل را در اواخر دهه شصت به ساختمان روزنامه اطلاعات در خیابان خیام و در همان ایام که “دکوئیار” سمت دبیر کلی را هنوز بر عهده داشت. مدیر دفتر دبیر کل سازمان ملل، خانم مسنّی بود که احساس می شد نسبت به جامعه ایرانِ جنگ زده تا حدی هول و هراس دارد.
گمان می کرد که(به تعبیر خودش) تروریست ها ممکن است آسیبی به او و به طور کلّی به بیگانگان وارد کنند، یا قحطی هولناکی دامنگیرش شود، و از این قبیل نگرانی ها که گاهی هم در خلال کلمات و جملاتش انعکاس می یافت.
آن روز، جمعی حدود پانزده نفر همراه با مشار الیها، سوار آسانسور بزرگ موسسه شدیم. به گمانم وزیر خارجه جمهوری اسلامی(دکتر ولایتی) و چند نفر از آن وزارتخانه هم با ما بودند و آقای دعایی نیز حضور داشت.خانم سکرتر داشت توضیح می داد که اخیرا آقای “دکوئیار” در ساختمان سازمان ملل سوار آسانسور شدند که به دفتر کارشان در طبقات بالا بروند، اما ناگهان آسانسور سقوط کرد. خوشبختانه آقای دبیر کل صدمه نخوردند، اما برخی احتمال توطئه را مطرح می کردند. در نیویورک و ساختمان سازمان ملل که چنین اتفاقاتی بیفتد، خدا می داند در کشورهای توسعه نیافته ی موسوم به جهان سوم چه رخدادها یا توطئه هایی محتمل است و…
هنوز سخنان مسئول دفتر دبیر کل به پایان نرسیده بود که ناگهان آسانسور بزرگ و باربَریِ(!) روزنامه اطلاعات که بسیار محکم و شیک و توسعه یافته(!) هم بود، از کار افتاد و در وسط زمین و هوا متوقف شد. خانم سکرتر رنگ صورتش سرخ شد و ضربان قلبش(به قول خودش)شدت گرفت و نفسش به شماره افتاد و هراسان پرسید: بنا است سقوط کند؟! جمعیت داخل آسانسور زیادبود و اکسیژن هم کم و کمتر شد. آقای دعایی با سرعت و چالاکی تمام، عبایش را از دوش برداشت و مثل یک بادبزن بزرگ یا پنکه برقیِ سقفی شروع کرد به باد زدن خانم سکرتر و خنک کردن او و پایین آوردن دمای بدنش. و همزمان به خانم گفت نگران نباشید، وزیر خارجه ی ما هم با ما در داخل آسانسور تشریف دارند و اگر بنا باشد بلایی نازل شود بر سر ایشان هم می آید، وانگهی ایشان طبیب اند و متخصص اطفال اند و می دانند که چه باید کرد! علاوه بر این ها ملاحظه کنید و ببینید که ما ایشان را به حال خود رها کرده، فقط شما را که مهمانید، باد می زنیم. وزیر مهم نیست، شما مهمّید! (بنده ی شرمنده بر سخنانِ آقای دعایی حاشیه زدم که چون با عبا باد می زنید، در واقع می شود گفت که “عباد!” می زنید).
خانم سکرتر از حرف های طنز آمیز آقای دعایی و خنده های جمع حاضر و خونسردی وزیر، خندان شد و از خنک شدن با عبای یک سید روحانی تشکر کرد و به حال عادی برگشت. آسانسور که درست شد و راه افتاد، گفت: بسیار شگفت زده شدم و باور نمی کردم که یک مرد روحانی و سیاسی، از یونیفورم رسمی اش به این راحتی و سادگی برای باد زدن و خنک کردن من که زن هم هستم، استفاده کند. شنیده بودم که آیت الله های ایران خیلی مغرور و بی اعتنایند، اما امروز با پدیده ی غیر قابل باوری مواجه شدم. به نیویورک که برگردم، سعی می کنم گاه و بی گاه با روزنامه اطلاعات در تماس باشم و با شخص شما همصحبت شوم.
۴–اما از همه ی این ها گذشته، آقای دعایی وقتی با مهمان هایش بر سر میز ناهار می نشست، تنوعِ شیوه های جذب و انجذابش در مهمان نوازی یی که از مادر کرمانی اش به ارث برده بود، شدت می گرفت و گاه به افراط منتهی می شد. روزی در حضور دانشجویانی که مهمان ایشان بودند، آقای دعایی مرا به شدت مورد محبت و مهمان نوازی قرار داد(!) و با آن که کاملا سیر بودم، همچنان وادارم می کرد که غذای اضافه میل کنم و حتی به عادت همیشگی اش با چنگال و قاشق شخصا غذا را به دهان من نزدیک کرده، اصرار می کرد که بخورم، و در مقام توجیه و توضیح مکرر می گفت دل ما را نشکن، دل ما را به دست بیار. من مجبور می شدم بپذیرم. اما سرانجام طاقتم طاق شد و رو به دانشجویان کرده، گفتم ما این نوع مهمان نوازی و مهربانی را “تعارف به عُنف” می خوانیم! دانشجوها سر را پایین گرفته تلاش می کردند که کم بخندند، ولی نمی شد. آقای دعایی ابتدا از این تعبیر یکّه خورد(همان طور که من قبلا یکّه می خوردم!)، اما در عین حال با جمعِ خندان همراهی کرد و این نامگذاری را ابتکاری و مستحق سپاسگزاری خواند!
پس از آن هم هر گاه در روزهای آینده، با مهمانان دیگر چنین می کرد، خود ایشان به آنها می گفت البته فلانی نام این نوع از مهمان نوازی و مهربانیِ مرا “تعارف به عنف” گذاشته، ولی اشکال ندارد، من به مهمان نوازی و مهربانی ام ادامه می دهم، حتی اگر تعارف به عنف تلقی شود. معمولا آقای دعایی و قتی سخن جذّاب و طنز آمیزی را از کسی می شنید، در جهت استقبال دوبار می گفت: “لطیف، لطیف”. در این مورد هم (روزی که دانشجویان حضور داشتند)همین عکس العملِ استقبال کننده را ابراز کرد. من به شوخی گفتم: ولی تعبیر “تعارف به عنف”، چندان هم لطیف نیست!
تصور من این بود که آقای دعایی از تعبیر و تلقی و نامگذاریِ من می رنجد و حق هم داشت که برنجد و ابتدا نیز –چنان که گفتم– جا خورد و شاید هم رنجید، ولی عادت اخلاقی اش این بود که “گذشت” نشان می داد و چشم پوشی می کرد و حتی در مواردی که به حق یا به ناحق با کسانی خشمگین برخورد کرده بود، چندی بعد تغییر موضع داده، ابراز
پشیمانی می کرد و می پذیرفت که طرز برخوردش در آن مورد اشتباه بوده است. و این، حُسن است.
چنان که سال های سال، نگاهش نسبت به یکی از فرهیختگان فرهنگیِ فعال، منفی بود. اما در سه چهار سال اخیر (قبل از درگذشت) به من گفت که تصور و تصویر ذهنی ام در مورد ایشان نادرست و ناشی از سعایت دیگران بوده است.
۵–روزی روزگاری در اواخر دهه شصت، بس که کسانی در موسسه اطلاعات یا خارج از موسسه، این سخن را تکرار کرده بودند که لباس روحانیت لباس تقدّس و تقدّم و افتخار است، ایشان در دفتر کارش(اتاق شورای سردبیری سابق) دست به کار طنز آمیز و شگفت انگیزی زد. داشت وضو می گرفت. ناگهان با اصرار از من خواست که کاپشن سفید رنگ را از تنم در آورم و به ایشان بدهم. آنگاه با اصرار فراوان تر، عبا و قبا و عمامه ی ساداتی اش را بر سر و تنِ من پوشاند. به من خیلی جدی گفت روی صندلی ام مثل علما و مجاهدانِ عکس های صدر مشروطه بنشین. سپس گفت که عکاس مجله جوانان بیاید و عکس بگیرد. عکاس آمد و مرا با آن لباس نشناخت و تصور کرد که یک روحانی از کشورهای عربی به ایران آمده و مهمان موسسه اطلاعات شده است. در پایان، آقای دعایی به آقای سید احمدسام که مدیر مسئول مجله ادبی و هنریِ “ادبستان” بود و نیز به آقای علی منتظری که سمت سردبیری و مدیر مسئولیِ مجله جوانان را بر عهده داشت، حکم کرد که خم شوند و دست ایشان(یعنی بنده شرمنده) را ببوسند. خود آقای دعایی هم کاپشن پوشیده، پیش آمد. و هر سه نفر(سام و منتظری و دعایی) شروع کردند به دستبوسی!
عکاس که رفت، از آقای دعایی پرسیدم این چه کاری است؟ پاسخ داد: لباس و ظاهر، ملاک تقدس و تقدم و افتخار نیست. افتخار به اخلاق است و به عمل صالح. “انَّ اَکرَمَکُم عِندَاللهِ اَتقیکم”. اگر منِ دعایی صاحب اخلاق نیک و عمل صالح بودم، شاید بتوانم اندکی احساس افتخار کنم. و اگر چنین نبودم، لباسِ خودم که هیچ، حتی اگر لباس همه پیغمبران و دانشمندان و اولیاء الله را هم پوشیده باشم، نه مقدسم، نه مقدم، نه مفتخر.
من البته به این رخداد (تعویض لباس و دستبوسی) با چشم طنز می نگریستم و به همین دلیل وقتی هرسه نفر دست مرا می بوسیدند، به آنها می گفتم : ببوسید ای مریدانِ کذا و کذا(!) ، که وجود هرکدام از شما برای من منفعت آور تر از مالکیتِ یک دِهِ شش دانگ بلکه مالکیتِ یک شهر شش دانگ است! و هر سه می خندیدند.
آقای دعایی بدون آن که اسم خاصّی روی خودش بگذارد، عملا در سِلک و صنفِ “عارف مشربانِ ملامتیّه” بود. گاهی “نفسِ” خودش را به طرق مختلف خوار و خفیف می کرد تا شاید در میدان جهاد اکبر توفیقی به دست آورد. زیرا به قول مولانا:
ای شهان! کُشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زان بَتر اندر درون
سهل ، شیری دان که صفها بشکند
شیر ، آن است آن که خود را بشکند
مادرِ بُت ها بتِ نفسِ شما است
زان که آن بت°مار و این بت°اژدها است
جلال رفیع
بازدیدها: 49