خاطرۀ آیتالله هاشمی رفسنجانی از اولین شب بازجویی در زندان شاه
خاطرۀ آیت الله هاشمی رفسنجانی از اولین شب بازجویی در زندان شاه میتواند بخشی از مشقاتی که این شخصیت سیاسی از گذشته دور تاکنون متحمل شده است؛ تصویر کند.
به گزارش خبرنگار ایلنا؛ عالم مجاهد، آیت الله هاشمی رفسنجانی، تمام وجود شریف خود را وقف اسلام کرده بود. او سعادت حقیقی مُلک و ملت را در استقرار اسلام رحمانی میدانست و در این راه، با همه وجود تلاش کرد و همه ناملایمات را به جان خرید. با مروری گذرا بر آغاز نهضت اسلامی، بخش بسیار کوچکی از زندگی سراسر جهاد و مبارزه این بزرگمرد ایران را به تصویر میکشیم. آیتالله در صفحه ۲۱۰ جلد اول کتاب دوران مبارزه، اولین شب بازجویی در زندان را چنین نگاشته است:
محل بازجویى تغییر کرد. حدود مغرب بردند به دفتر ساقى (مسئول زندان). در آنجا از افراد دیگرى هم بازجویى میکردند. وقتى نشستیم، یکى دو سئوال اجمالا مطرح شده بود که سرهنگ مولوى آمد. او رئیس سازمان امنیت تهران بود. مرا، که تا آن روز با او مواجه نشده بودم، به او معرفى کردند. او هم خودش را معرفى کرد و با تهدید چند اتهام را مطرح کرد. از روى نوشته مىخواند: «تو سرباز فرارى هستى، شش ماه خدمت کردى و فرار کردى. تو فتواى قتل منصور را گرفتى. تو از آقاى میلانى شانزده هزار تومان پول گرفتى، براى خانوادههاى زندانى. تو براى ترور اعلیحضرت و تیمسار نصیرى، برنامهریزى کردى. تو از طرف آقاى خمینى، رابط هیأتهاى مؤتلفه و قم بودى (و چیزهاى دیگرى که حالا یادم نیست.) باید همه اینها را شرح بدهى».
گفتم: «این حرفها که مىزنید ـ غیر از فرار از سربازى ـ دروغ است. آن هم، شش ماه نبود، دو ماه من سرباز بودم. گرفتنِ من هم خلاف قانون بود، من الزامى نداشتم بمانم.»
آمد جلو، مرا گرفت زیر مشت و لگد، و بعد گفت: «اینقدر بزنیدش که همه را قبول کند» و رفت.
یک تیم بازجویى بود به مدیریت سرهنگ افضلى که گویا آن موقع رئیس سازمان امنیت بازار بود؛ چون هیأت مؤتلفه هم بیشتر بازارى بودند، او آشنایىِ بیشترى با مسائل آنها داشت؛ با مسائل روحانیون هم آشنایى زیادى داشت.
زیر دست او یک تیم بازجو و شکنجهگر بود و شخص مجرىِ شکنجه را امیر صدا مىزدند. گاهى تلفنهاى مهم ـ مثلا تلفن نصیرى ـ را او جواب مىداد. بعید مىدانم همه اوراق بازجویىِ آن جلسه اول در پرونده باشد. احتمالا بعضى از آنها را پاره کرده باشند. سئوالات هم متمرکز بود روى ترور: «از ترور نخست وزیر چه اطلاعى دارى؟ با بخارایى چه ارتباطى دارید؟ با عراقى چه روابطى دارید؟» طبعا اظهار بىاطلاعى مىکردم.
یک سئوال از این قبیل مىکردند. پس از جواب من شروع مىکردند به زدن؛ گاهى مىخواباندند روى تخت و پاها را مىبستند به تخت و شلاق مىزدند؛ پدرسوختهها خیلى سخت شلاق مىزدند.
یکى از بازجوهاىِ آن شب، خودش را رحیمى معرفى مىکرد و دیگرى رحمانى. اینها اسم مستعار بود. در سال ۵۴ که باز مرا گرفتند، همان شخص از من بازجویى کرد و در این موقع رئیس کمیته بود و براى اینکه مرا بترساند گفت در آن شب من تو را بازجویى مىکردم. معروف است که او دانشجوى حقوق است که در دانشکده براى ساواک کار مىکرده است. بعد از اینکه شناخته شده بود و دانشجویان او را زده بودند، رسمآ در ساواک استخدام شده….
شلاق و شکنجه، همراه بود با فحاشى و اهانت. مقدارى که مىزدند، یکى مىگفت نزنید، حالا مىگوید. در مواردى هم خودم مىگفتم؛ مجددآ شروع مىشد. باز قانع نمىشدند و دوباره…. گاهى مرا به دیوار مىچسباندند و چاقو را مىگذاشتند زیر گلو و مىگفتند سر مىبریم. زیر گلویم زخم شده بود. یک بار براى اهانت مرا لخت کردند.
براى خواندنِ نماز اجازه گرفتم و به زحمت توانستم نماز بخوانم. مرتبآ تأکید بر عجله در خواندن نماز مىکردند.
تا حدود چهار بعد از نصف شب، این وضع ادامه داشت. شلاق گوشتها را برده بود و به استخوان رسیده بود، قسمتى از استخوان هم شکسته بود. بعد از بازجویى ـ چند روز بعد ـ مرا با چشم بسته و لباس مبدل به بیمارستانى نظامى در چهارراه حسن آباد بردند و عکسبردارى کردند. معلوم شد استخوان شکسته است و معالجه کردند. ضمن بازجویى دو سه بار هم از بالا ـ شاید نصیرى یا دیگران ـ تلفن مىکردند و از نتیجه بازجویى مىپرسیدند. اینها مىگفتند هیچ نمىگوید.
آنچه براى آنها مهم بود، اطلاع از برنامه ترورهاى آینده بود، ترور شاه و نصیرى…. یا اطلاع از اینکه اسلحه از کجا آمده؟ فتواى ترور را چه کسى داده؟….
نزدیک ساعتِ چهار بعد از نصف شب بود که من از حال رفته بودم. وقتى قلم را به دستم میدادند، نمىتوانستم بنویسم. اگر آن کاغذها پیدا شود ـ که بعید مىدانم ـ آثار خون و کج نوشتن و… در آن هست.
بعد مرا کشاندند به طرف سلول. کسانىکه شلاق خورده باشند مىدانند که کف پا چه جورى مىشود: موقعِ راه رفتن، آدم خیال مىکند که ده، بیست سانت بلندتر از زمین است، مثل اینکه چیزى به پا چسبیده باشد. حالا من یادم نیست که فاصله اتاق بازجویى تا سلول را با پاى خودم آمدم یا با برانکارد….
به محض رسیدن به سلول، گروهبان نگهبانِ داخلىِ آن شب ـ گروهبان قابلى ـ و آقاى على خاورى ـ که حالا در خارج است و دبیر حزب توده، و در سلول روبهروى سلول من بودـ یک لیوان شربت آوردند. (آن موقع تودهاىها هم در زندان بودند که افراد مشهورشان همین خاورى و حکمت جو بودند.) از عصر که مرا بردند و نیاوردند، آنها متوجه شده بودند که بازجویى سخت است. نوعآ هم زندانىها خیلى از ساعتهاى شب را بیدارند. شربتى دادند و مقدارى مرکورکرم روى جراحات پشت و پا و قسمتهاى مجروح مالیدند.
امکان خواب هم که نبود، نه به پشت، نه به رو و نه به پهلو. قبل از اینکه به خود بیایم دوباره آمدند و مرا بردند. حالا براى من اصلا امکان راه رفتن نبود. گفتند باید بیایى.
این هم شگردى بود براى شکستن مقاومت. یک ساعت یا کمتر طول کشیده بود، که تازه بدن سرد شده بود و شروع احساس درد. دوباره بردند همان اتاق بازجویى و دوباره فحاشى و مشت و لگد و….
خیلى آزار دادند. دیگر طاقتم تمام شده بود. گفتم: «از این سئوالاتى که شما مطرح مىکنید، من هیچ چیز نمىدانم. ولى مطالب دیگرى مربوط به این مسائل هست که شاید شما قانع بشوید. اما الآن در حالى نیستم که بتوانم بنویسم. در پاسخ این سئوالات شما اگر کشته هم بشوم، چیزى براى گفتن ندارم.» واقعآ هم انگشتانم قادر به گرفتن قلم نبود. دوباره آوردند به سلول، با درد شدید و ناراحتى و عوارض شکنجه.
اخبار مربوط به من در زندان عمومى قزل قلعه منعکس شد. از حیاط زندان عمومى از طریق پنجره مشرف به حیاط از من احوالپرسى کردند. براى ناهار فرداى آن شب، آقاى ربانى که با طبخ غذا آشنایى خوبى داشت، مرغى پخته بود و براى من فرستاد.
یکى دو روزى فاصله افتاد که دوباره مرا خواستند. تا حدودى امکان راه رفتن بود، گرچه استخوان پا شکسته بود. قسمتهایى را باندپیچى کرده بودیم و به سختى راه مىرفتم. این دفعه بازجو منوچهرى بود ـ معروف به ازغندى ـ که قیافه آرامترى داشت و مىتوانست نقشى روشنفکرانه بازى کند. بازجوهاى قبلى، خیلى خشن بودند.
پیش از ادامه خاطرات مرحله دوم بازجویى، به نکته شیرین و خاطرهانگیزى اشاره مىکنم: همان شب اولِ بازجویى، دفعه دوم که مرا به سلول آوردند، با اینکه تشک را برایم ـ زندانیان دیگر ـ طورى درست کرده بودند که بتوانم بخوابم، امکان خواب نبود. قرآنى گرفتم و مقدارى از آیات جهاد (سوره توبه) را خواندم. پیام این آیات برایم مفهوم زیبایى داشت، و در حالتِ روحىِ خوبى بودم، و از آن لحظههاى شیرین لذتى بردم که همیشه شیرینىِ آن را در جانم حس مىکنم.
در اینحال، همـه دردها، غصـهها، اهانتها و فحاشىها را فراموش کردم. بىاغـراق از پرداختن بهایى چنان سنگین ـ و مشکلاتى که برایم پیش آمده بود، به اضافـه دلهرهو اضطراب آینده بازجویى ـ براى رسیدن به این حال خرسند بودم و خدا را سپاسگزار.
در گذشتهها و روزگار طلبگى، همیشه با رفتن به جمکران، زیارت حضرت معصومه (ع)، و گاهى تهجد و اعتکاف در جستوجوى چنین حالى بودم؛ هرگز چنین حال لذتبخشى برایم پیش نیامده بود. بعدها هم آرزوى پیدا شدن چنین حالى را داشتم. به هر حال در وجدان خود از خدا ممنون شدم و براى مقاومت آمادگى بیشترى پیدا کردم.
منبع: کتاب هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه،تاریخ :۱۱/۱۲/۱۳۴۳، زیر نظر محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب
بازدیدها: 18