اگر کسی به تو ستم کرد چه باید بکنی؟ در برابر ستم تسلیم محض نباش گو اینکه سید باجخور باشد. اما برای حاج آخوند فرق میکرده. و از همین جاست که میتوان ژرفای حرکت او را توصیف کرد. در حالی که نمیتوان حدس زد آن مرد اگر «سید» نبود پاسخ حاج آخوند چه میبود؟ به ظاهر نمیتوان هیچ توضیحی در این معامله جست. کتک خوردن در برابر پول نداشتن! بیهیچ یاری خواستنی و پذیرش کمکی. شاید روانشناسی بتواند این اتفاق را توصیف کند.
اما روانشناسی هم با فراوانی واژهها و تولیداتش چه میتواند بسازد؟ در توضیح این حرکت از «خود»، «نهاد»، «فراخود»، «انتقال»، «سادیسم»، «تصعید»، «مازوخیسم» و «تعکیس» چیزی جز کاریکاتور باقی میماند؟ روانشناسی میگوید این حرکت خودآزارانه است. حاج آخوند میل به کتک خوردن «خودآزاری» را به سطح یک اصل اخلاقی تعالی داده است. روانشناسی در توصیف خود چیزی از تکلیف، درسآموزی، گذشت، سنت، احترام، رأفت و … را نمیشناسد و هضم نمیکند. روانشناسی اصل اخلاقی را بیهوده میداند. روانشناسی سود و زیان را میشناسد. ( برای درک مفاهیم روانشناختی فوق میتوان به کتاب راههای نو در روانکاوی تألیف کارن هورنای ترجمه اکبر تبریزی انتشارات بهجت و یا کتاب به سوی روانپزشکی علمی نوشته هارکی کی ولز ترجمه نصرالله کسراییان نشر شبگیر مراجعه نمود.)
آتشبس … در جستوجوی روح
پس از چند روز بازگشتم به کتابهای سابق، به آنچه همیشه میخواندم سالیان سال خوانده بودم. اکنون یادداشتهای کافکا را میخوانم. سالهای ۱۹۱۱، اما نمیدانم چرا در حین خواندن یادداشتها، حاج شیخ ملاعباس جلوی چشمانم میآید و زود در ذهنم میگذرد که او در آن هنگام چهل و یک ساله بوده و تازه به تربت مهاجرت و حتماً مشغول کارهای مردم است. او نماز ظهر را کجا میخواند؟ هر کجا که امام جماعت نداشته باشد. یک جا که معلوم نیست کجاست. در آن روزگار مردم با آن امکانات کم انگار آدمیزادهتر بودند. باز فضیلتهای فراموش شده را برمیدارم، از بخشهای تصویری روایت راشد لذت میبرم. روزی که میرود به روستایی دیگر «یک دستمال بسته کتاب که غالباً چهار پنج کتاب سنگین همراه داشت» و یک عصا در دست و عبایی که بر دوش میانداخت. انگار که برای کارزار میرفت. برای برقراری دین، زنده نگه داشتن احکام.
از خواندن کافکا هم لذت میبرم. آن نگاه تیزبین او به یک دوست، به یک یک افراد خانواده و آن نگاه ژرف و تمثیلگونه به پدر، تحلیلهای بسیاری در یادداشتها میبینم. اما هیچ شرمی در پشت بررسیهایش نیست. به مادرش میگوید، با شما بیگانهام و فقط ارتباط خونی مرا به شما پیوند میزند. اما شیخ ملا عباس وقتی نام مادرش را بر زبان میآورد چشمهایش پر از اشک میشد. اما دلم برای کافکا هم میسوزد. تنهاست، و هی به تنهاییاش دامن میزند. کمی خودآزارانه چنین میکند. صفحات بسیاری را میخوانم که در کنار خانواده است. اتاقی از آن خود دارد و اوهامی که همواره در تنهایی با اویند. و فقط اوست که چنین با مهارت آنها را برای ما به گونهای استعاری، هراسناک و معماگونه میسازد.
از شرکت بیست روزی مرخصی گرفتم و از همسرم فقط چند روز برای روفتن به تربت. از شیفتگیاش نسبت به معراجالسعادة و کیمیای سعادت خبر داشتم. دادم فضیلتها را خواند. او هم سرانجام هواخواه حاج آخوند شد «خوب، ما از اولیای صاحب کرامت کم نداشتیم، اما حاج آخوند فرق میکند» شنیدن «اما حاج آخوند فرق میکند» از همسرم باعث شد با امیدواری جریان مرخصی را بهش بگویم. اعتراض کرد چرا به جای مرخصی حقوقش را نگرفتم؟ گفتم برای تحقیق دربارهی حاج آخوند بهش نیاز دارم. گفت: «مرخصی گرفتن برای یک کتاب؟» گفتم «خواهی دید که نوشتن دربارهی حاج آخوند نوشتن یک کتاب نیست». او فقط گفت «ای کاش…» و دیگر چیزی نگفت. نخستین بار بود که از تسلیم همسرم در چنین موردی احساس اندوه کردم. دوست داشتم باز هم مخالفت میکرد. اما او فقط گفت: «ای کاش…» و دیگر برای مرخصی سماجت نکرد.
آسان گرفتن همسرم را گذاشتم پای کرامت حاج آخوند. از طرفی من هم انگیزهی دیگری برای گرفتن مرخصی نداشتم و او این را خوب میدانست. سالهای قبل اگر مرخصی میگرفتم صرف کتاب خواندن میشد. الان هم که مرخصی گرفتم باز هم علتش کتاب بود. اما کتابی که درونش سرشار از زندگی بود به یاد دارم وقتی جنگ و صلح را خواندم آرزو کردم اگر پولی فراهم شود به «یاسنایا پولیانا» سر مزار تولستوی بروم. همسرم وقتی شنید خندید و گفت به شرط آنکه در آن جنگل سرسبز یک تکه زمین بخری که بشود خانهای ساخت.
روز بعد رفتم تربت خانهی خواهرم. در طول راه به «ای کاش…» همسرم فکر میکردم و رفتن به «کاریزک». گاه سعی میکردم به دنبالهی «ای کاش..» همسرم فکر کنم و گاه تصویری از خانهی حاج آخوند در کاریزک داشته باشم. بخت یارم بود که شوهر خواهرم تربتی است. حسین آقا آدمی ساده و خوشباور و مهربان است. اما نه مثل شوهرخواهر «پیپ» در آرزوهای بزرگ دیکنز٫ چون حسین آقا هر چه نباشد یک کاسب است. پس باید تبلیغ میکردم. عکس حاج آخوند را نشان دادم و بخشی از زندگیاش را برای او خواندم.
حسین آقا عکس را نگاهی انداخت وکتاب را گذاشت روی میز مغازهاش. گفت: «پدرم حاج آخوند را میشناخته» بعد گفت: حاج آخوند آدمی بوده که کفشهایش جلوپایش جفت میشده. و کم کم به هیجان آمد. اما هر کار کردم فضیلتها را نخواند. گفت: چشمهام کم سو شده. ولی خواهرم چند صفحهای خواند. و هنگامی که به امید خواندنش اتاق را ترک کردم، در حالی که انگشتش لای کتاب بود به خواب رفت.
سرانجام حسین آقا راضی شد: «برای فردا چند کارتن چای میبریم دولت آباد، بعد میرویم«کاریزک» که شما هم دست خالی برنگشته باشی». بهتر از این نمیشد. موقع رفتن کتاب را بر نداشتم. در طول راه فقط به کشتزارهای اطراف نگاه میکردم. جاده آسفالت بود و باریک. اما دیگر مالرو نبود. آدمهایی که از جادههای فرعی میآمدند، با موتور بودند یا ماشین. نیمساعته رسیدیم دولت آباد.
حسینآقا بستههای چای را خوب آب کرد. برگشتنی سرحال بود و میگفت و میپرسید:«حاج آخوند چند سال داشت که آمد تربت؟… میگن اگر نصف شب هم برای پرسش شرعی در خانهاش را میزدی با خوشرویی و حوصله پاسخش را میداد… راستی آقای راشدکی کتاب را نوشته…؟ به «کاریزک» که رسیدیم حسین آقا به راحتی سرماشین را کج کردم. خواهرم نیز خوشحال بود که سراغ یک تربتی سرشناس میرویم که من با حرارت از او حرف میزدم و او هم چند صفحهای از شرح حالش را خوانده بود. وارد کاریزک که شدیم همه میدانستند خانهاش کجاست. برای رسیدن به خانهی حاج آخوند نیاز نبود خیابانها و بزرگراهها را پشت سر بگذاری. فقط جادهای که میرفتیم و پیچیدیم طرف خانهاش آسفالت بود. یک میدانچه هم بین راه بود که نیازی نبود دورش بزنیم، اما قشنگ بود چون دورش چمنکاری بود و وسطش به شکل ستاره شمعدانی کاشته بودند.
عدهای ریش سفید ده، آفتاب سوخته، نشسته دور آن تسبیح میگرداندند و به گپ و گفت مشغول بودند. اما راهش نه آن گونه زیبا بود که دو طرف مسیر درختان زیزفون باشد و فیلسوفی همراه خدمتکارش هر روز ساعت سه و نیم آن راه رفته و آمده باشد. و پس از دوقرن به گردشگاه فیلسوف ـ ایمانوئل کانت ـ معروف شود. روستایی در دل کویر یعنی همین یک مشت خانه و کوچههای خاکی.
به درخانهاش که رسیدیم شوری در دلم بود. انگار که با خودش روبرو میشویم. گفتم حسین آقا رد نشیم؟ نگه داشت و بازپرسید. نوجوانی بود. گفت: آن یکی در چوبی بیرنگ و کلوندار. در مثل فرشهای خودرنگ بود. سر در خانه کوتاه بود. زلفی در را انداخته و قفل زده بودند. پیاده شدیم. خواهرم گفت مثل اینکه کسی خانه نیست. پسرک رسید و گفت: خانهاش دست مند ابراهیمه، الان صداش میزنم. هوا خنک شده بود. دم دمای غروب بود. نگاهم به در بود. صبح زودی را به ذهن آوردم که او با الاغش از در بیرون میآید. به بیرون از ده میرود. شاید سر زمینش تا علفی وجین کند. نمیدانم چرا وقتی سرگذشت حاج آخوند را میخوانم فقط به او میاندیشم ـ نه کسی مثل غزالی ـ و در تصورم زندگیاش را بسط میدهم. آیا او در ده هم مثل خیابان شاه تهران که راه میرفته نگاهش
به زمین بوده؟ و چگونه در حین ذکر گفتن میتوانسته به چیز دیگری نیندیشد؟ اما وقتی از کافکار میخوانم کامو و نیچه و… همپیش چشمم میآید. ۱۵ وات ۱۹۱۳ «تا دم دمای صبح در رختخواب پیچ و تاب خوردم و عذاب کشیدم. تنها راه را در این دیدم که از پنجره بیرون بپردم».
چرا چنین رنج میکشید؟ او حتی از یهودیت خودش هم بیزار بود. گرچه در این راه تلاش میکرد که آن را بشناسد وموقعیت خودش را به عنوان یک یهودی درک کند، اما هیچگاه خود را یهودی نمیدانست. در ضمن کافکا تا مغز استخوان کارمند است و دستمایه کسالتش همه چیز است: آدمها، پدرومادر و خواهرها، دایی لووی، اداره و حتی دیدنیهای شهر و روستا. همیشه در تردید است. زندگی کافکا پر است از نامهنگاری، نامه به دوستش ماکس برود، نامه به دوست نامزدش گرته بلوخنامه، به دایی، حتی یک دو جلدی نامهی او به فلیسه ترجمه شده است.
کافکار به قدری رمان خوانده و نمایش دیده که آدمها و پدیدههای اتفاقی را خوب توصیف میکند. به ویژه که طرف کارمند باشد. مثلا دانشجو کوزل در یادداشتهای ۱۹۱۴، گزارش خوبی از دانشجو کوزل میخوانی که انگار خود کافکا است که در تنهایی توصیف شده. «دانشجو کوزل پشت میزش سرگرم مطالعه بود. به قدری در کارش غرق شده بود که متوجه تاریک شدن هوا نشد، به رغم روشنی روزهای ماه مه، در این اتاق ناجور عقب عمارت، غروب از حوالی ساعت چهار بعد از ظهر شروع میشد.
موقع مطالعه لبهایش را جمع کرده بود، چشمهایش، بی آنکه خودش متوجه باشد تا نزدیک کتاب خم شده بود. گاهی خواندنش را متوقف میکرد، تکههای کوتاهی از آنچه خوانده بود را در دفتر یادداشت کوچکی مینوشت، و بعد چشمهایش را روی هم میگذاشت و آنچه را نوشته بود از حفظ میخواند… کوزل ناگهان مدادش را پایین گذاشت و گوش داد. در اتاق بالا کسی داشت قدم میزد. ظاهراً پابرهنه، به جلو و عقب میرفت و کارش را تکرار میکرد. با هر قدم صدای شالاپی بلند میشد از آن صداهایی که آدم وقتی پایش را در داخل آب میگذارد شنیده میشود. کوزل سرش را تکان داد. این قدم زدنهایی که حالا یک هفتهای میشد که تحمل کرده بود، از وقتی یک هماتاقی تازه آمده بود، به مطالعهی امروز او، و نه فقط به مطالعهی امروز که به مطالعهاش به طور کلی، پایان میداد، مگر او اقدامی برای دفاع از خودش میکرد». کافکا محوری است که به دور خودش میچرخد و نقب میکند.(یادداشتهای کافکا، فرانتس کافکا، مصطفی اسلامیه، نیلوفر)
چراغ دیوژن در جامعه مدرن -۲ در جستجوى روح اکبر ظریف تبریزیان
توسط خطیبی ·
بازدیدها: 24