… سه مصرع اول را که میخواند، آوازش رسا بود و صدا در اوج پرواز بود. امّا موقع خواندن مصرع چهارم؟ صدا در حلقوم، غریبانه میشکست. انگار که خودش وارد گودال قتلگاه شده و به انتظار بوسه زدن بر گلبوتههای پرپر شده ایستاده است. زیر لب تکرار میکرد:
ـ «جای یک بوسۀ من».
آنگاه دانههای سپید مروارید از صدف به کبودی نشستۀ چشمهایش بیرون میریخت و در بستر زلال آن چهرۀ نجیب و دوست داشتنی جاری میشد. و چه دوست داشتنیتر میشد. چنان که چند بار میخواستم برخیزم و چشم و چهرۀ اشکآلودش را به نیابت از دل دریایی و پرشورش، در برابر جمعیّت بوسهباران کنم.
این همان شوری است که شیرین است. به قول شهریار ـ که او نیز با شور عشقهای عاشورایی سروده است ـ «شور شیرین غمش، رمز بقای سرمدی است». هنوز که هنوز است میشنوم.
ـ «جای یک بوسۀ من».
خیره به گوشهای مینگریست. گوشهای که نه گوشه بلکه میان و میدان و متن تاریخ بود. عشق و عاطفه وقتی فوران کند، چشم میبیند. گذشته و حال و آینده به هم میرسند. و او در همان گوشه میدید، عاطفیترین و عاشقانهترین صحنه خداحافظی خواهر و برادر را.
ـ «پسرم! ماه محرّم ماه عجیبی است. کربلا همیشه در نظرم مجسّم است. خواهری برای خداحافظی به سراغ برادر رفته است.»
لشکر تاتار، سواره از باغ گذشتهاند. هرچه گُل است، لگدکوب سواران شده است. غنچهها ماهیانِ لبدوخته بر خاکاند و گلها در تنور تشنگی سوختهاند. و حالا او با کولهبار مصیبتهایی انبوهتر از کوه و با دلی لطیفتر از دل باران و شبنم و در همسایگی شلاّقهایی که فرق میان سنگ و آینه را نمیفهمند، یا باید آتشفشانِ درحال انفجار باشد و یا «بناتالنّعشِ» فرو افتاده از آسمان ستارگان و نقش شده بر خاک داغ بیابان.
کدام یک؟….و او هر دو را همراه دارد. هر دو حالت را. هم فوران خشمِ لبریز شده و خنجر کشیده و حمله آورده بر گلوگاه خصم را، هم فرونشستگی و درهم شکستگی و احساس تلخِ دل افسردگی در زیر فشار طاقتفرسای مصیبت را. چه باید کرد؟ باید خنجر خشم را شتابان کشید و در سینۀ خصم فرو نشاند و خود نیز از پای در آمد، یا باید بر خاک غم نشست و در هم شکست و از دست رفت؟
– «پسرم! بوسه، راه میانی است.»
بوسه، راه علاج است. جلوۀ عشق است. مهار خشم است. تقویت صبر و تدبیر است. ارضای عواطف است. تجدید و تمدید قوا برای تداوم راه و پایداری در تداوم راه است. امّا دریغ و دریغ و درد و دریغ، که آن داغدیدۀ صبور، هرچه میکاوید، کمتر مییافت.
استخوانی اگر از سینه او باقی مانْد
آن هم از ضرب سم اسب شکن در شکن است
نعش عزیز را میدید، فرشِ از عرش فرو افتاده و پر نقش از گلزخمهای خونین و ستارههای سرخ. خدایا! این نعش من است یا عرش تو است که بر زمین افتاده است؟ گلبوسههای وداعم را بر لبهای کدام زخم غنچه شده، به ودیعه بسپارم؟ اینک این گلبوتۀ گلو که هنوز رگههای آرام خون از گلبرگهایش آهسته و نرم جاری است.
کو آن چشمهای نجیب و نافذ و آن «آینه شمعدان»های زلال و روشن؟ کو آن ابروان پیوسته و پرپشت؟ کو آن پلکهای صدفساز و مردمکنواز؟ کو آن پیشانی بلند اقبال فرّخ فال که جبهه عشق بود و آشتیگاه خاک و افلاک؟ کو آن گلگونههای گرم که گاه از شرم شکفته میشد؟ کو آن لبهای آیه آرای غنچهآسایی که با ذکر خدا و ذکر خیر بندگان خوب خدا شکوفایی
میگرفت؟
امّا یا رسولالله! این بدن، گلزار است یا نیزهزار؟ «این ماهی فتاده به دریای خون که هست، زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست»؟! یا رسولالله! «این نخلِ تر کز آتش جانسوز تشنگی، دود از زمین رسانده به گردون حسین توست»؟! آه…
ـ «جای یک بوسۀ من».
بسیاری از اصحاب و بسیاری از راویان حدیث تصدیق کرده بودند که بارها و بارها حسین(ع) را با پیامبر(ص) هماغوش دیدهاند. پیامبر، لبها و گونهها و پیشانی و گلو و حتی سینه حسین را مکرّر میبوسید و میگفت: «حسینٌ مِنّی و اَنَا مِن حسین».
کاش آن روز هم این صدای نیمهآسمانی ـ نیمهزمینی، در فضای معطّر عشق و دوست داشتن طنین میافکند و چه بسا که طنین افکنده بود. اگرچه با دهان و بیانی دیگر….
بیباده مدهوشم، ساغر نوشم، ز چشمۀ نوش تو
مستی دهد ما را، گلرخسارا، بهار آغوش تو
چشمهای پدر لبریز اشک بود. بس که گریسته بود، خونرنگ مینمود.
ـ «پسرم! ما که در کربلا نبودیم و نتوانستیم سقای تشنهلبان باشیم. لااقل، چشمهامان ومژههامان امروز میتوانند سقّا شده باشند و شدهاند. مشکی از اشک به دوش مژه دارم شب و روز، عشق تو داده به من منصب سقّایی را. من در جوانی، شبی نیز به روضۀ سهراب و سیاوش گریستهام!
گاهی نقّال، درویشی بود با صفا و با صدای محزون و داستانهای شاهنامه را چنان روایت میکرد که دل سنگ آب میشد. ندیدی که «آقای راشد» هم در کتاب «فضیلتهای فراموش شده» نوشته است که پدرش گاهی شاهنامه میخواند و میگریست؟ امّا هیچ شاهنامهای به قدر شاهنامۀ کربلا و عاشورا آدم را کباب نمیکند. زینب کبری، ناگزیر لب را گذاشت بر لب رگهای بریدۀ گلوی برادرش»….
و حالا هر حنجرهای که در هر وداعی خون میگرید و میگوید: «مرا ببوس، برای آخرین بار…»، نقاش و مینیاتوریست لحظههای خونرنگ در پردۀ خاطرههای تاریخی ماست. و جای پدر خالی است!